گفتگوی اختصاصی با پیتر اسکوبلیک: آمریکا در برابر غیرآمریکا

 

 

منبع: واشنگتن پریزم

 

 

والنتینا پاسکواله - واشنگتن پریزم

 

 

جی پیتر اسکوبلیک ویراستار پیشین نشریه "کنترل تسلیحات امروز" است. این نویسنده کتاب "آمریکا بر علیه غیر آمریکا"، اینک سردبیر اجرایی "جمهوری جدید"، از اعضای "مؤسسه خیریه کارنگی برای صلح بین المللی"، و همچنین پژوهشگر میهمان "مرکز مطالعات امنیتی و صلح دانشگاه جرج تان" می باشد.

 

او در این کتاب خود، چگونگی لطمه زدن نیم قرن محافظه کاری به امنیت آمریکا را به رشته تحریر در آورده است. وی عنوان می کند که رئیس جمهور "جرج دبلیو بوش" در حال حاضر روش محافظه کاری جهان از دهه ١٩۵٠ (١۳۳٠) و دوره جنگ سرد را اختیار کرده است. یعنی فلسفه ای که ریشه اش در برداشت ها و ادراک مانی می باشد، که جهان بر مبنای دو عنصر متضاد خوبی و بدی شکل گرفته است. بنابراین اینک آمریکای خوب در مقابل غیرآمریکای بد قرار دارد.

 

این فلسفه جایی برای راه حل های مرضی الطرفین باقی نمی گذارد، و محافظه کاری نیروهای محرکه پشت پرده سیاست خارجی بوش و بسیاری از تصمیمات جنجال برانگیز را روشن می کند. تصمیماتی که در خلال هفت سال گذشته در مورد مسائلی از جنگ عراق گرفته تا طرز رفتار با ایران، کره شمالی و مقوله عدم گسترش سلاح های هسته ای، اتخاذ شده است.

 

آقای اسکوبلیک در گفت و گویی با واشنگتن پریزم در مورد کتاب خود، محافظه کاری، و آینده آمریکا سخن می گوید.

 

س: مطالب زیادی در مورد سیاست خارجی جرج دبلیو بوش، جنگ عراق، و دو دوره ریاست جمهوری وی نوشته شده است. چه مقوله ای سبب شد که شما دست به پژوهش بزنید، و کتاب آمریکا در برابر غیرآمریکا را بنویسید؟ می خواستید کدام جاهای خالی و فاصله ها را پر کنید؟

 

ج: از آنجا که احساس می کردم در مورد پدیده ای که در هفت سال گذشته شاهدش بوده ایم توضیحات کافی داده نشده است، دست به نوشتن این کتاب زدم. به نظر من چنین می رسید که هیچ تحلیل جامع و فراگیری در مورد اینکه دولت بوش در عراق پا را از خط مشی خود فراتر گذاشت، انجام نگرفته است. این امر در مورد این مسئله هم صادق می باشد که دولت کوشید چگونگی رفتار ما با کره شمالی، ایران، پاکستان و هندوستان را تشریح کند. برای من به ویژه منابع سیاست هسته ای دولت بوش و همچنین گزینه هایی در مورد دیگر سرزمین ها، گیج کننده بود.

 

در عین حال مطالبی که نوشته می شد بیش از آنکه تشریحی باشد، توصیفی بود. ما می توانیم دولت را به یک سویه بودن متهم کنیم. اما پرسش من این بود که "چرا ما یک سویه هستیم؟" البته عقل سلیم حکم می کند که ایدئولوژی پشت این دولت، نو محافظه کاری است. به اعتقاد من این مسئله حقیقت دارد. اما متقاعد شده بودم که باید توضیحی جامع تر در تاریخ گذشته این کشور وجود داشته باشد. به همین سبب تصمیم گرفتم دهه ١٩۵٠ (١۳۳٠) را زیر و رو کنم، که در آن جنبش جدید یک سویه محافظه کاری آمریکایی شکل گرفت و ایجاد شد. با نگاه به نوشته های آن زمان و چگونگی تأثیر آنها بر سیاست هسته ای آمریکا و طرز برخورد با گفت و گوهای دوران جنگ سرد، دیدم بین آن زمان و اکنون شباهت های قابل توجهی وجود دارد و دریافتم این موضوع بسیار روشنگر می باشد.

 

س: شما در کتابتان در باره جنبش محافظه کاری به صورتی سخن می گویید، که در قلب جهانی با ویژگی های مفاهیمی چون خوبی بر علیه بدی جای دارد. همچنین آن را دارای بنیانی معنوی، ولی نه الزاما اخلاق و دین، توصیف می کنید.

 

آیا در ساخت سیاست خارجی محافظه کارانه، نقشی ویژه برای دین قائلید؟

 

ج: وقتی سیاست خارجی سازان جهان را به بد و خوب تقسیم می نمایند، با انتخاب خود واژه هایی را مورد استفاده قرار می دهند که معمولا به عملکردها ی اخلاقی و غیراخلاقی دلالت می کنند. اما در مقوله سیاست خارجی آمریکا و به شکلی که توسط محافظه کاران عمل می شد، خوب و بد به راحتی نماد آمریکا و دشمنان ما بودند. این بدان مفهوم نیست که آمریکا همواره با خودآگاهی عملکردی اخلاقی داشت. یا اینکه مثلا دفاع از حقوق بشر را برتر از همه چیزهای دیگر می دانست. بلکه ما خودمان را به صورت نیرویی برحق در برابر دشمنی می دیدیم، که خودش را وقف نابودی ما، یا دوستان و هم پیمانانمان کرده است. در صورتی که در مجموع کشورهای چندانی وجود ندارند که در پی مفهوم به نهایت رساندن خوبی جهانی، سیاست خارجی اخلاقی پیشه کنند. چراکه هدف آنها منافعشان می باشد.

 

در عین حال دین به طریقی جالب وارد تصویر می شود. فکر می کنم دین گذاشتن سیاست خارجی در چهارچوب گفت و گو از واژه های خوب برعلیه بد را، آسانتر می کند. بنابراین ممکنست برای یک رئیس جمهور خیلی مذهبی مانند جرج بوش آسانتر باشد، که فکر کند دنیا به دو بخش خوبی بر علیه بدی تقسیم شده است. چراکه سیستم مذهبی وی نیز، جهان را همینگونه می بیند.

 

بنابراین برای آدمی مانند او ممکنست این روند طبیعی تر جلوه کند که چیزها را سیاه و سفید ببیند، و در مورد سیاست خارجی نیز از همین دیدگاه رفتار کند. در عین حال بسیاری از مردم مذهبی، جهان را به صورت خوبی بر علیه بدی نمی بینند. بنابراین ممکنست ارتباطاتی باشد، اما قطعا یک ارتباط ریشه ای کامل و آشکار وجود ندارد.

 

س: شما در کتاب خود به رکود اقتصادی بزرگ سال ١٩۲٩ (١۳٠۸) اشاره کرده اید و توضیح داده اید، که بحران های اقتصادی آن سال ها به صورت کانالی برای تغییر سیاست های داخلی آمریکا درآمد. این وضعیت سبب نیاز به گشایش سیاست های برنامه های اقتصادی رئیس جمهور روزولت گردید، که باعث شد دمکرات ها مجددا در سیاست دست بالا پیدا کنند. شما فکر می کنید بحران های اقتصادی کنونی آیا اصلا تأثیری دارند؟ اگر جواب مثبت است، آیا می توانند بر دو حزب بزرگ و ترکیب آنها مؤثر واقع شوند؟

 

ج: فکر نمی کنم شاهد هیچ ترکیب بندی جدیدی شبیه به آنچه در دهه های ١٩۲٠ و ١٩۳٠ (١۳٠٠ و ١۳١٠) دیدیم، باشیم. به نظر من احتمالا شاهد مقررات فزاینده می شویم. در آن هنگام سوأل اصلی این بود که "آیا دولت واقعا باید در اقتصاد دخیل باشد؟" فکر می کنم پاسخ این پرسش را داریم، که "بله دولت باید تا حدی در این زمینه دخیل باشد." بعد در مورد میزان این دخیل بودن بحث می کنیم، اما در مورد اصل مسئله بحثی نداریم.

 

امروزه هم ما در پیوند با میزان اشتباه این مؤسسات خوش آب و رنگ مالی و مؤسساتی که هنوز الزاما تحت قلمرو اجرایی دولت درنیامده اند، شکل جدیدی از همان بحث را داریم.

 

س: یک دوره تاریخی دوم هم در کتاب شما وجود دارد. همانگونه که خودتان نوشته اید در دهه ١٩٤٠ (١۳۲٠) "محافظه کاران که ایمانی عقلانی به یک پشتیبان نداشتند، عمدتا با نارضایتی خود تعریف می شدند." آیا چنین شباهتی از سال ۲٠٠٠ (١۳٧٩) تا کنون در اعضای حزب دمکرات وجود داشته است؟ سرانجام اینکه در آن زمان این ضدیت با کمونیسم بود، که به عنوان نیرویی وحدت بخش محافظه کاران را در یک حرکت سیاسی گردهم آورد. فکر می کنید چه چیزی ممکنست امروز برای حزب دمکرات همان نقش را ایفا کند؟

 

ج: گرچه در حال حاضر مبارزات مقدماتی سختی در بین دمکر ات ها در جریانست، اما فکر می کنم در خلال چهار، هشت سال گذشته تا حد زیادی متحد شده اند. به تصور من آنها بیش از جمهوریخواهان متحد هستند. جمهوریخواهانی که شاهد انشعابی از جنبش محافظه کاری بوده اند، که در خلال ۲۵ تا ۳٠ سال گذشته یا از هنگام دوران ریگان آنها را فعال و پرانرژی نگه داشته بود.

 

در مدت ریاست جمهوری بوش جنگ با تروریسم جایگزین مبارزه با کمونیسم شد، تا حزب را همبسته کند. این احتمال وجود دارد که "جان مک کین" این اتحاد را همچنان حفظ نماید. چراکه بی تردید یکی از سوابق محافظه کاری وی، پشتیبانی از جنگ عراق می باشد. فکر می کنم او هم جهان را از دریچه خوبی بر علیه بدی می بیند. اما با توجه به اینکه نشان داده از بسیاری از دیدگاه های محافظه کارانه دست برداشته است، فکر می کنم اینک حزب جمهوریخواه نسبت به دمکرات ها با چالش های بسیار بزرگتری روبرو می باشد.

 

س: همانگونه که شما نیز در کتابتان آورده اید، می توان استدلال کرد که بخشی از علت پایان جنگ سرد به سیاست های کنترل و پیشگیری مربوط بود. سیاستی که سبب فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی گردید، و عمدتا با بیرحمی توسط محافظه کاران آمریکایی تحمیل می شد.

 

با اینهمه جرج دبلیو بوش مصمم شد، در دوران ریاست جمهوری خود آن درس را نادیده بگیرد. زیرا وقتی چالش های تروریسم، عراق، ایران و کره شمالی پیش آمد، به جای پیروی از آن، به روشی بسیار تهاجمی چسبید که در دوره جنگ سرد طریق محافظه کاران محسوب می شد. همچنین در نخستین دوره ریاست جمهوری ریگان، دنیا را تا مرز جنگ هسته ای کشانده بود.

 

دلایل پشت چنین گزینه ایی چیست، و محافظه کاران از چه زاویه ای به پایان جنگ سرد می نگرند؟

 

ج: فکر می کنم سبب این کار اینست که تعبیر محافظه کاران از دلایل موفقیت در جنگ سرد با تعریفی که شما اینک ارائه دادید، تفاوت دارد. زیرا از نظر آنها این کنترل و پیشگیری نبود، که کارساز افتاد. بلکه آنچه مؤثر واقع شد دیدگاه رونالد ریگان در مورد سیاست موسوم به عقب راندن (کمک های همه جانبه به جنبش های مقاومت ضد کمونیسم برای عقب راندن دولت های کمونیست مورد حمایت شوروی در کشورهای آسیایی، آفریقایی و آمریکای لاتین)، و موضع تهاجمی هسته ای بود.

 

اما اینکه ریگان واقعا تا چه حد این سیاست را دنبال کرد، جای بحث دارد. زیرا اگر از دیدگاه تاریخی به گذشته نگاه کنیم، موارد اندکی را می بینیم که دولت وی واقعا این روش را پیگیری کرده باشد. به علاوه در حالی که او در خلال سه سال نخست ریاست جمهوری خود سیاست هسته ای تهاجمی را برگزید، در پنج سال بعدی دولت وی آشکارا این روش را تغییر داد.

 

با اینهمه زمانی که جنگ سرد خاتمه یافت، محافظه کارانی که می گفتند "ما نمی خواهیم با کمونیسم همزیستی کنیم"، دریافتند که آمریکا در واقع کمونیسم را شکست داده است. لذا به این باور رسیدند که آن چیزی را که در موردش بحث و جدل کرده بودند، باید مؤثر واقع شده باشد. به عبارت دیگر با نگاه به گذشته چنین نتیجه گرفتند که درست خواهد بود اگر جنگ سرد را در مفاهیم خوبی بر علیه بدی مشاهده کنند، از راهبرد جنگ هسته ای پشتیبانی نمایند و به جای کنترل و پیشگیری، سیاست عقب راندن را پیگیری کنند.

 

در صورتی که به عقب برگردیم و نوشته های "جرج کنان" و دیگران را مرور کنیم، (در می یابیم که) هدف نهایی کنترل و پیشگیری این بود که اگر ما از گسترش اتحاد جماهیر شوروی جلوگیری می کردیم، این کشور زیر سنگینی خودش فرو می ریخت، و ما این کار را انجام دادیم. لذا اگر به این اطلاعات مراجعه نماییم که اتحاد جماهیر شوروی زیر سنگینی خودش فروریخت، (پس در واقع) از نظر اقتصادی کشوری غیرقابل دوام محسوب می شد. بنابراین بسیار پیش از آنکه دولت ریگان بر سر کار بیاید، اینگونه شده بود.

 

 

 

اما وقتی ما جنگ سرد را بردیم، محافظه کاران کوشیدند این مسئله را جا بیندازند که این جنگ، و نه کنترل و پیشگیری، را برده اند.

 

س: شما دیدگاه صلح نومحافظه کاران را با نهایت پیروزی آمریکا یکسان می دانید. فکر می کنید این باور در سطح گسترده تا چه حد بازتاب دیدگاه جامعه آمریکا می باشد؟ کشورهای خارجی باید از این مقوله چه برداشتی داشته باشند؟

 

ج: برای اطمینان از این مقوله، می خواهم به نظرخواهی های عمومی رجوع کنم. با توجه به آنچه در یاد دارم اگر از آمریکایی ها پرسیده شود که آیا می خواهند بیشتر در سازمان ملل متحد مشارکت داشته باشند؟، پاسخ مثبت خواهد بود. آنها همچنین فکر می کنند که میزان کمک های خارجی ما باید افزایش پیدا کند و از بین دو گزینه گفت و گو با ایران یا جنگ با این کشور، از شق نخست پشتیبانی می کنند. بنابراین فکر می کنم دیدگاه برتری و سلطه مطلق آمریکا، نظریه ای نیست که مردم در سطحی وسیع با آن موافق باشند.

 

اما این بستگی به نوع طرح هم پرسش دارد. مثلا وقتی می پرسیم آیا خوب نیست که بتوانیم بدون اینکه نگران این باشیم که دیگران چه فکر می کنند، از امنیت خود مراقبت کنیم؟، پاسخ این خواهد بود که خوبست که به هیچکس دیگر متکی نباشیم.

 

اما اگر مردم آمریکا بدانند که امنیت ما به نوعی با امنیت دیگران و نحوه ای که آنها امنیت خود را مشاهده می کنند گره خورده است، آن وقت آمریکایی ها هم متوجه می شوند که ما جزئی از جهان هستیم و نمی توانیم کاملا خود را از آن جدا کنیم.

 

من فکر می کنم نباید اینگونه باشد که آمریکایی ها در نگاه دیگران ملتی امپریالیست دیده شوند. به تصور من این یک نگاه اقلیتی است که به وسیله گروهی از سیاست سازان تندرو به پیش برده شده، که بیشتر حمایت خود را از مردم آمریکا گرفتند. چراکه جامعه در هنگام رخداد ١١ سپتامبر (۲٠ شهریور) بسیار وحشتزده شده بود. راست و پوست کنده بگویم که در مورد خطوط اصلی جهان پس از این رخداد و اینکه خطر در کجاست، به مردم آمریکا اطلاعات صحیح داده نشد.

 

س: در کتابتان و همچنین بیشتر نوشته های محافظه کارانه، "سناتور بری گلدواتر" آریزونایی به عنوان پدر محافظه کاری مدرن آمریکایی توصیف شده است. چگونه او توانسته تا این حد بانفوذ شود، در حالی که در مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری سال ١٩٦٤ (١۳٤٣) متحمل یکی از بدترین شکست ها شد؟ شما اینک میراث وی را چگونه ارزیابی می کنید؟

 

ج: به موازات شکل گیری محافظه کاری در اواخر دهه ١٩۵٠ (١۳۳٠) و اوایل دهه ١٩٦٠ (١۳٤٠)، بری گلدواتر نخستین و یکی از خالص ترین تبلورهای محافظه کاری محسوب می شد. او مردی بود که در زمانی در مورد محافظه کاری سخن می گفت، که مردم نمی دانستند در واقع چنین چیزی وجود ندارد. یعنی دیدگاه جهانی لیبرال هم در سیاست داخلی و هم در سیاست خارجی مسلط بود. بنابراین وی به صورت یک فرد نخبه سرکش درآمد.

 

تعدادی از محافظه کاران امروز، کار خود را زیر نظر و تحت ریاست بری گلدواتر آغاز کردند. جالبست که بدانیم هیلاری کلینتون نیز دختری از همین قماش بود. البته می توانیم بگوییم که گلدواتر از نظر سیاسی شکست خورد، اما از دیدگاه عقیدتی موفق شد. چراکه محافظه کاران وی را از منظر شجاعت عقیدتی نگاه می کنند. او همچنین تبلور چیزی بود، که آنها باورش داشتند. پیش از وی هیچ چهره ملی، چنین کاری را نکرده بود.

 

میراث گلدواتر با بسیاری از متنفذین دیگر ادغام شده، و بنابراین به سختی می توان گفت که مکتب دقیق گلدواتر وجود دارد. جان بولتون خود را تا حد زیادی گلدواتری می داند. اما بولتون در این مورد فردی نادرست، و از نظر عقیدتی بسیار خالص می باشد.

 

در عین حال بسیاری از محافظه کاران هنوز اعتقادات خاصی دارند، که الزاما در دیدگاه جهانی محافظه کاری نمی گنجد. به هر حال اگر انسان با یک محافظه کار جدی با هر دیدگاه صحبت کند، در جایی از گلدواتر و اثر مشهور وی "وجدان یک محافظه کار" نام می برد.

 

س: اگر بری گلدواتر ورونالد ریگان زنده بودند، در مورد ریاست جمهوری جرج دبلیو بوش چه نظری داشتند؟

 

ج: از دیدگاه سیاست خارجی، گلدواتر بسیار راضی بود. اما از آنجا که دولت بوش هیچ کاری برای محدود کردن و مهار مخارج دولتی انجام نداده است، از زاویه اقتصادی کمتر راضی می شد. خود گلدواتر از دیدگاه اجتماعی و اقتصادی، فردی با ویژگی تساهل و تسامح بود. بنابراین احتمالا از مشاهده برخی از تداخل ها و قاطی شدن های دین و سیاست تحت ریاست جمهوری بوش، مشکل داشت.

 

فکر می کنم ریگان از بسیاری از جهات وحشت زده می شد. چراکه اگر در مورد سال های آخر وی بندیشیم به این نتیجه می رسیم که احتمالا او از سیاست بوش مبنی بر عدم پذیرش گفتگو با کشورهای دشمن، گیج می شد. زیرا گرچه در حال حاضر در کره شمالی کسی در خط و ربط گرباچف نیست که بتوان با او گفت و گو کرد، اما در ایران و به ویژه پیش از احمدی نژاد سیاستمداران واقع بین-اصلاح طلب بر سر کار بودند. ولی دولت بوش در سال های ۲٠٠۲ و ۲٠٠۳ (١۳۸١ و ١۳۸۲) مذاکره با آنها را رد کرد.

 

ریگان همچنین از نظریه سلاح های هسته ای قابل استفاده تر، هراسان می شد. چراکه از این سلاح ها می ترسید. بنابراین فکر می کنم نظریه گسترش سلاح های هسته ای قابل استفاده تر، کم بازده، و سنگرشکن، به شدت سبب آزارش می گردید.

 

س: اگر جان مک کین به ریاست جمهوری برسد، دنیا باید از وی انتظار چه سیاست خارجی ای را داشته باشد؟ آیا این سیاست بیشتر شبیه به روش تهاجمی تر دوره نخست ریاست جمهوری ریگان و بوش خواهد بود، یا اینکه به دوره دوم قابل قبول تر این دو شباهت خواهد داشت؟

 

ج: پاسخ به این پرسش بسیار مشکلست. پیش از اینکه هر رئیس جمهوری سرکار بیاید و افراد گوناگونی را به مشاغل مختلف منصوب کند، پیش بینی اینکه عملکردش چگونه خواهد بود، غیر ممکنست. چراکه کارکنان ویژگی های زیادی را به دولت می دهند.

 

اما در عین حال دلایل متعددی وجود دارد، که مک کین روش سیاست خارجی دوره نخست ریاست جمهوری ریگان و بوش را ادامه خواهد داد. زیرا وی نیز در مورد جهان با عبارات خوبی بر علیه بدی سخن می گوید، و به نظر هم نمی رسد این گفته تنها لقلقه زبان باشند. چراکه اینگونه که پیداست، مک کین واقعا آمریکارا از دیدگاه برتری مشاهده می کند.

 

همچنین به نظر می رسد این برداشت را هم دارد که دیدگاه جهانی از این نقطه نظر که او نمی خواهد مثلا با ایران و کره شمالی سروکار داشته باشد، به نتایج به دست آمده توسط محافظه کاران در دوران جنگ سرد، ریگان، و بوش شباهت دارد.

 

ولی واقعیت اینست که وی هوادار چیزی بوده که خودش آن را همان سیاست موسوم به عقب راندن کشورهای دغل و کینه توز می خواند، که موضعی بسیار محافظه کارانه می باشد. چراکه وی از پیش دیدگاه "هماهنگی دمکراسی ها" را تجهیز کرده است، که می تواند اینگونه به نظر برسد که می خواهد با هم پیمانان ما بیشتر کار کند.

 

اما فکر می کنم می توان تعبیر دیگری هم از این مقوله داشت. یعنی آن را نوع جدید "هم پیمانی علاقمندان" دانست. به این معنی که می خواهیم خود را در حلقه آنهایی قرار دهیم که مانند ما فکر می کنند، و نمی خواهیم نگران دیگران باشیم.

 

متأسفانه این بقیه تمامی کشورهای عضو سازمان ملل متحد می باشند. به این مفهوم که نه تنها کشورهای کله شق مانند ایران و کره شمالی، بلکه تمامی آنهایی هستند که اینک غیرمتعهد نامیده می شوند.

 

این در حالی است که اگر ما بخواهیم واقعا با گسترش سلاح های هسته ای و برخی دیگر از مسائل غیرداخلی مانند تغییرات جوی مبارزه کنیم، وجود این کشورها بسیار ضروری می شود. روسیه و چین جزئی از هماهنگی دمکراسی ها نخواهند بود. بنابراین اگر واشنگتن علاقه ندارد این دو کشور را در مسائل جهانی دخیل کند، نمی تواند واقعا دارای یک سیاست خارجی باشد که نه تنها منافع ملی خودش را پیش ببرد، بلکه منافع جهانی مانند محیط زیست، منع گسترش سلاح های هسته ای و تروریسم را هم لحاظ نماید.

 

بنابراین فکر می کنم در حال حاضر زیاد به ریاست جمهوری مک کین خوش بین نیستم.

 

س: فکر می کنید چه درس هایی از زمان جنگ سرد را می توان در مورد سروکار داشتن با ایران به کاربست؟ آیا ما باید شکل این سروکار داشتن را حتی قوی تر کنیم؟ آیا آمریکا می تواند به کلی تهران را نادیده بگیرد؟

 

ج: من قطعا بر این تصور نیستم که ما می توانیم به کلی آنها را نادیده بگیریم. زیرا فکر می کنم چنین کاری بود، که سبب ادامه بدون بررسی برنامه هسته ای ایران گردید. من متقاعد شده ام که این برنامه تهدیدی برای امنیت آمریکا و غرب محسوب می شود. چراکه نه تنها تهدیدی برای سیاست منع گسترش سلاح های هسته ای می باشد، بلکه در مجموع تهدیدی برای جهان نیز به شمار می رود. (بنابراین) نوعی سرو کار داشتن با ایران ضرورت دارد، که باید آمریکا نیز مستقیما در آن دخیل باشد.

 

این اقدام احتمالا باید بدون پیش شرط انجام شود، و حرکت از آنجا آغاز گردد. برای گفت و گوی موفقیت آمیز، علاقه ایرانیان به دخیل بودن جدی شرط لازم است. اگر چنین علاقه ای وجود نداشته باشد، این کار به هیچ نتیجه ای نخواهد رسید.

 

البته علاقه آمریکا، هم پیمانانش، روسیه و چین نیز لازمست، تا به ایران یک سری منافع ارائه بدهند که سودهای دست برداشتن از غنی سازی اورانیوم برای تهران روشن شود. در عین حال این انگیزه را ایجاد نماید، که احتمال هرگونه برنامه سلاح هسته ای را منتفی کند.

 

اگر ایران علاقه ای به توقف غنی سازی اورانیوم نداشته باشد و بدتر اینکه بخواهد گزینه های خود برای برنامه سلاح های هسته ای را باز بگذارد، ما با مشکلی جدی روبرو هستیم. اما حتی در چنین صورتی هم، من فکر نمی کنم ندیده گرفتن مشکل، پاسخ (مناسبی) باشد.

زیرا هنوز اقدامات زیادی هست، که می توان انجام داد. (مثلا) آمریکا تا به حال به طور مستقیم با ایران در مورد برنامه هسته ای این کشور گفت و گو نکرده است. تا زمانی که چنین اتفاقی نیفتد، من این گزینه را منتفی نمی دانم. اگر شانس بیاوریم به زودی در ایران و آمریکا رئیس جمهورهای دیگری عهده دار مسئولیت خواهند شد، و ما می توانیم با او (رئیس جمهور جدید ایران) سر و کار داشته باشیم.

 

 

والنتينا پاسکواله از نويسندگان واشنگتن پريزم است

 

 

 

 

 

 

 



 

© Copyright 2007-2018 Political Articles. All rights reserved