بختيار چگونه نخست وزير شد!!؟

 

اغتشاش کامل بر کشور دامن گسترده بودوشاه از پا در آمده وسرگشته بود. هر دم بر دسيسه ها و تحريکات افزوده می شد. دولت ازهاری از کار افتاده بود. در حاليکه شاه سرگرم گفتگو با صديقی و سپس بقائی بود برنامه ديگری در پنهانکاری مطلق برای تشکيل دولتی در حال اجرابود که هيچکس دليری اش را نمی يافت آن را «دولـت انـتـقـالی» بنامد. اما حقيقت آن بود که سرنوشت رقم خورده و پايان کار شاه گريز ناپذير شده بود.

 

در آن زمان بود که مردی که تقريبا هيچکس در انتظارش نبود، در صحنه سياسی پديدار شد: «شاپور بختيار».

 

روز 31 دسامبر 1978 شاه او را رسما مامور تشکيل دولت کرد(!!). اين مرد شصت و پنج ساله فرزند «سردار فاتح» سرکرده شاخه ای از ايل «بختياری» بود که سرنوشتی شوم يافت: او و افرادش درنقطه ای بنام «شليل» بر سربازان ارتش ايران شبيخون زدند، ولی شکست خوردند. سردار فاتح دستگير و تحويل دادگاه نظامی شد و به جرم سرکشی مسلحانه و کشتار سربازان ارتش محاکمه، محکوم و تحويل جوخه آتش گرديد. آن رويداد به زمانی مربوط می شد که رضا شاه بنيان گذار سلسله «پهلوی» کوشش خود را برای نظم بخشيدن به کشور درحال ازهم پاشيدگی آغاز کرده بود.

 

با آن که ديگرسرآمدان ايل، رسما بر کناربودن خود را از «سردار فاتح» و کار های او اعلام کردند، اما پسر او «شاپور» را در دايره پشتيبانی خود قرار دادند و امکان برخورداری از بهترين آموزش ها را برايش فراهم ساختند. حتی به پاره ای روايات، از «امير منصور خان» پسر «سردار محتشم» ماترک کوچکی به «شاپور» رسيد.

 

به اين ترتيب، «شاپور بختيار» به بيروت فرستاده شد . دوره دبيرستان را در آ نجا گذراند[1] .  سپس به فرانسه رفت و دکترای حقوق گرفت. او نخستين بختياری بود که چنين مدرکی را دريافت می کرد. او در فرانسه ازدواج کرد، شهروندی فرانسه را پذيرفت و حتی در ارتش فرانسه خدمت کرد.[2]

 

در بازگشت به ايران، «بختيار» با ناکامی هائی روبرو شد. زيرا نتوانست به عضويت هيات علمی دانشکده حقوق که آرزومند آن بود، در آيد. اما در وزارت کار که تازه «احمد قوام» تاسيس کرده بود استخدام شد. به هنگام بحران نفت، او ابتدا مدير کل کار استان خوزستان بود (که اين دوره، بعدا هياهوئی بر انگيخت) و سر انجام در اواخر زمان «مصدق» به معاونت وزارت «کار» رسيد.

 

ميان سال های 1953 و 1978 با آنکه از رهبران مهم «جبهه ملی» نبود، دوبار و هر بار برای مدتی کوتاه به زندان افتاد. آن گاه به عضويت هيات مديره چند شرکت که بيشتر سهام شان از آن دولت يا «بنياد پهلوی» بود؛ انتخاب شد.

 

اما «شاپور بختيار» امتياز بزرگی نيز پس از ازدواج محمد رضا شاه پهلوی با «فـرح ديـبـا» پيدا کرد. او خواهرزاده خانم «لوئيز قطبی» (صمصام بختياری) همسر دائی شهبانو بود. می گويند مادرش که در جوانی فوت کرد، شباهت بسياربه خواهر خود «لوئيز» (خاله شاپور بختيار) داشت. در تمام اين سال ها «محمد علی قطبی» مقاطعه کار ثروتمند و پر نفوذ که پس از فوت پدر شهبانو؛ هنگامی که او هفت سال بيشتر نداشت، خواهرزاده خود را چون پدری بزرگ کرده بود، حامی و پشتيبان «بختيار» بود. و بدين سان «رضا قطبی» و «فرح ديـبـا» که هم سن بودند، باهم در کانون خانوادگی «محمد علی قطبی» پرورش يافتند. شهبانوی آينده ايران، همواره «رضا قطبی» را چون برادری می پنداشت و دوست می داشت. به عبارت ديگر، پسر خاله «بختيار» پسر دائی شهبانو و تقريبا برادر او بود، و اين روابط درآن روز های بحران، ظاهرا نقشی مهم داشت. (!!) به ويژه گفته می شود خانم «لوئيز صمصام بختياری» هم بعد از جدائی «محمد علی قطبی» از او (در روز های انقلاب) و تجديد فراش وی با بانوئی ديگر همچنان ادامه يافت. «محمد علی قطبی» در سال 1978 در مونت کارلو در گذشت.

 

نخستين ديدار در سپتامر 1978 در ويلای قطبی در شمال تهران (دروس) انجام گرفت. نوشته اند که اين ديدار شش ساعت به درازا کشيد. صاحبخانه بعد ها گواهی داد که خانه را از شش ساعت از پيشخدمت ها تهی کردند، اما گفتگو ها کوتاه تر بود و دو ساعت و نيم ادامه داشت. ظاهرا سپس شهبانو رفت و خانم «لوئيز قطبی» که در خانه مانده بود، گفتگوئی درازتر با خواهرزاده خود داشت.

 

دست کم يک ديدار ديگر، چند روز بعد صورت گرفت. آيا اين ديدار ها بدون آگاهی شاه انجام شد؟(!) می توان چنين پنداشت. بر کاخ نظامی حاکم بود که درآن می شد ديدار کنندگان حتی مهم تر را بسيار پنهانی ملاقات کرد. در سالهای آخر، شاه، «سادات» رئيس جمهوری «مصر»، «ملک حسين» پادشاه «اردن»، «ياسر عرفات»، رهبران «اسرائيلی» و... را به همين گونه پذيرفته بود و راز آن ديدار ها به خوبی پنهان نگاه داشته شده بود.

 

برخلاف برخی ديگر از رهبران «جبهه ملی»، چهره «بختيار» را حتی مردم نمی شناختند. بنا بر اين ديدار او می توانست به آسانی در پنهان انجام شود.

 

چند هفته بعد از اين ماجراها، و در واپسين روزهای سلطنت محمد رضا شاه، بيست و چندتن از روحانيون سرشناس، محرمانه با او ملاقات کردند که در آن نشست، فقط دو تن ديگر (اردشير زاهدی و اصلان افشار) حضور داشتند. با وجود استثنائی بودن وضع، هيج کس از اين نشست محرمانه، که هدف آن انصراف شاه از ترک ايران بود، اطلاع نيافت. بسياری از اين روحانيون، بعدا رنگ عوض کردند و بعضا در جمهوری اسلامی به مراتب مهم رسيدند! اما جلسه، تا امروز محرمانه مانده است. بنابراين ديدار با «بختيار» اصولا اهميتی نداشت. آيا فقط می بايست از پادشاه پنهان بماند؟

 

به اين ترتيب، می شود مطمئن بود که شاه، از ديدار های شهبانو و «بختيار» خبر نداشته است به هر حال ديدار کنندگان از يکديگر خوش شان آمد. «بختيار» که از آن پس همواره مدعی بود که «شاه رابيرون رانده» و بخود می باليد، از شهبانو به گونه ای ديگر سخن می گفت و پيرامون «نظرات آزادی خواهانه و پيشرو» و «دلبستگی او به شعر های فرانسوی» سخن پراکنی هامی کرد. شهبانو حتی کتابی از «پل الوار» به او هديه داده بود، که «بختيار» در خاطراتش به آن اشاره می کند. (!!)

 

از آن زمان، بعد از سپتامبر 1978، که شاه در تکاپوی رويا روئی با بحران هردم فزاينده بود، گروه کوچک دوستان شهبـانـو آغاز به طرح موضوع «پادشاهی سوسيال دموکرات» به عنوان تنها راه حل آن بحران کردند؛ و هم زمان و در لفافه، نام «Cousin» (به فرانسه يعنی پسر خاله) را به ميان آوردند. بدين ترتيب بود که شاپور را به سان «مرد سرنوشت ساز» که نظامی تازه را برقرار خواهد کرد، جا انداختند.

 

«پسر خاله» هم همه جا خود را يک سوسيال دموکرات معرفی می کرد. (!!) [3]

 

آيا اين دسيسه ای بود عليه شاه يا برای شاه؟ (!!) دريافتش آسان نيست. هرچه بود، بازی بود موازی کوشش های شاه که از سوی تنی چنداز اشخاص سطحی که هيچ گونه آگاهی از واقعيت های اجتماعی و سياسی کشور نداشتند، انجام می شد. کسانی که در بازی تقلب می کردند، به گونه ای فزاينده موجب هدر شدن توانائی هائی می شدند و در نتيجه به هنگامی که نظام بيش از هر زمان نيازمند همبستگی و استحکام بود، آن را به ضعف و تزلزل کشاندند [4] .

 

از سوی ديگر، «بختيار» که گمان می کرد احتمالا «شبکه روابط خانوادگی» بسنده نيست تلاش بسيار کرد که مستقيما توجه شاه را جلب کند. بنابراين از «جمشيد آموزگار» که شاه به اواعتماد داشت و او را «مردی آگاه و سودمند برای رايزنی» می انگاشت، خواست که او را به شاه توصيه کند. اين کار درشرفيابی اوايل دسامبر، پيش از آنکه «آموزگار» برای هميشه ايران را ترک کند، صورت گرفت. درست هم زمان با آن، «قباد ظفر» مهندس معمار مشهور که شخصيتی با نفود در ميان بختياری ها و خويشاوند نزديک «ثريا» ملکه پيشين بود، نزد «اصلان افشار» رئيس کل تشريفات درباررفت و ازاو خواست خودش عريضه نوشته او را به شاه بدهد. او نيز چنان کرد. شاه از او خواست نامه را بخواند. «قباد ظفر»، «شاپور بختيار» را به شاه معرفی کرد، ضامن وفاداری او به تاج و تخت شد و پيشنهاد کرد که شاه، زمام کشور را در اختيار او قرار دهد. [5]

 

تصميم در اين زمينه گرفته شده بود: گروه پيرامون شهبانو توانست «شاپور بختيار» را جلو بياندازد. يک شب، در ميانه های دسامبر، پس از آغاز ساعت منع آمدو شد، تيمسار «مقدم» شخصا به ويلای فرمانيه «بختيار» که از کاخ دور نبود، به دنبالش رفت و او را نزد شاه آورد. «بختيار» رسما پذيرفته بود، و مامور پژوهش به منظور تشکيل دولت شد. البته هنوز به نخست وزيری برگزيده نشده بود. ديدار ميان آن دو، بسيار مودبانه بود. پيش از برگزيده شدن رسمی اش به نخست وزيری، ديدار های ديگری نيز ميان شاه و بختيار انجام گرفت. به خواست شاه «بختيار» گزارشی تحليلی و با ريزه کاری پيرامون اوضاع داخلی کشور داد که در آن هيچ اشاره ای به عوامل خارجی بحران نشده بود. و افزود که همواره در خدمت شاه خواهد بود و از جنبش های مخالف که زير تاثير «خمينی» هستند، دوری خواهد گزيدو زيرا «نه با آرمان و نه با روش سياسی شان» موافق است.

 

ده روز گذشت. طی آن «بختيار» فرصت کاملا بسنده ای برای گرد آوری گروه خود داشت. در آن روز ها رفتار او همانند نخست وزير آينده بود. «سر آنتونی پارسونز» سفير انگلستان در خاطراتش از ديدارش با «بختيار» برای صرف ناهار نوشته است؛ که روز 18 دسامبر انجام گرفته و در آن «بختيار» طرح ها و برنامه های خود را توضيح داده بود. [6] طبيعتا او از گفتگو های ديگر پيرامون برگزيدن يک نخست وزير که در جا های ديگر انجام می گرفت آگاهی نداشت، اما اطمينان داشت که نخست وزير خواهد شد.

 

«بختيار» بار ديگر به کاخ فراخوانده شد. اوضاع مملکت بد تر شده بود. آمريکائی ها فشار بر شاه برای ترک کشور را بيشتر کرده بودند. شاه از «بختيار» خواست هرچه زودتر دست به کار شود. «بختيار» بعد ها نوشت که شاه با ده روز تاخير، او را خواند. اين را «سر آنتونی پارسونز» تائيد نمی کند. بالاخره روز 31 دسامبر، درست يک سال پس از ميهمانی باشکوهی که در تهران برای «جيمی کارتر» داده بودند، «شاپور بختيار» رسما به نخست وزيری برگزيده شد و فرمان خود را دريافت کرد.

 

به هنگام معرفی او به عنوان رئيس دولت، بيشترين مردم او را نمی شناختند، و به راستی کسی او را در حد چنين مقامی نمی ديد. جز شهبانو و گروه دوستان او. هيچ هوادار سياسی نداشت، وآنان هم در حال ترک کشور بودند. فرماندهان ارتش از انتخاب او خشنود نبودند، يا بهتر بگوئيم او را نمی شناختند. دوستان سياسی اش او را راه نداده بودند.

 

به نادرست يا درست گفته می شد او به خدا باور ندارد، بنا بر اين روحانيون هم از او بدشان می آمد. او بی شک فردی با فرهنگ، جاه طلب و دارای شخصيتی خوش برخورد شناخته می شد. خوراکی های خوشمزه و شراب های خوب را دوست داشت. سبک شيک پوشی او انگليسی وبه افسران سواره نظام هند ماننده بود. به شعر های فارسی و فرانسه کشش ويژه ای داست، وکتاب های گوناگون، به ويژه ديوان های شعر فارسی و فرانسه درکتابخانه بسيار غنی اش در ويلای زيبای او در «فرمانيه» به چشم می خورد... و همين و بس!

 

از آغاز دهه هفتاد رئيس «باشگاه فرانسه» در تهران بود که دولتمردان، سياستمداران و سوداگران به آن رفت و آمد داشتند. او در اغلب موارد، بازرگانان مشهور، به ويژه مقاطعه کاران طرح های دولتی که با «جبهه ملی» ارتباط داشتند، وبرخی از پزشکان را به ميز خود دعوت ميکرد. به اين ترتيب، اندک اندک عادت به نزديکی با محافل سياسی، دولتمردان و افراد «به درد خور» را پيدا کرد.

 

هنگامی که داوطلب رياست باشگاه فرانسه شد (که گويا بسياری از افراد کم مسئوليت ولی نامدار، رقيب او بودند)، ارتشبد «نصيری» رئيس «ساواک» کوشيد که مانع اين انتخاب شود. اما «علم» وزير توانای دربار از او حمايت کرد و جلوی تحريکات «نصيری» را گرفت. [7]

 

اين شخص، هيچ گذشته قابل توجهی نداشت- و به همين گونه هيچ کارسياسی رسمی. وگذاشتنش در بالاترين جايگاه کشور، بسياری را شگفت زده کرد. واقعيت آن بود که چنان پيداست، برگزيدن او نتيجه يک بازی پيچيده ميان چهار قدرت بود:

  • پيش از همه شاه، که بيمار و سرخورده، در پی مردی معمولی می گشت که رفتنش را تائيد کند. تمام کسانی که برای رياست دولت در نظر می گرفت، با رفتن او از کشور مخالفت می کردند. بنا براين، «بختيار» يا کسی ديگر، چه فرقی می کرد. مهم اين که بتواند کشور را با احترام و وقار ترک کند.

  • سپس شهبانو، که نگران حفظ تاج و تخت برای پسرش بود و آنرا در برابر ديگران، آشکارا، اظهار می کرد. او تنها کسی بود که از بيماری همسرش آگاه بود و او را از نظر جسمی در لبه پرتگاه می ديد. بنا براين برآن بود که پادشاهی را نجات دهد و احتمالا با پشتيبانی «حلقه» ای از تشنگان شرايطی تازه، از چند سال قدرت و حکومت بهره بگيرد. اين بازی، اگر مردی در حد نهايت قدرت و فداکاری در کنار شهبانو بود، با پشتيبانی به چون و چرای ارتش و دست کم بخشی از روحانيت، ممکن بود به پيروزی انجامد. اما در هر حال، و به دليل نداشتن تحليلی درست از اوضاع، شهبانو «بختيار» را جلوی صحنه انداخت.

  • از سوی ديگر،واشنگتن، لندن و پاريس، همه کوشش های خود را بر بيرون راندن شاه متمرکز کرده بودند. به ويژه انگلستان، «بختيار» را به عنوان مردی قابل اعتماد می ديد. همچنين سفر های پياپی «ميشل پونياتوفسکی» به ايران و پشتيبانی که بعدا درفرانسه از او شد، نمودار آن بود که اين مرد دو مليتی از سوی پاريس نيز پشتيبانی می شد. در واقع، از همان زمان پايتخت های غربی تصميم خود را گرفته بودند؛ همه، آشکارا رفتن شاه را می خواستند و بر روی کار آمدن «خمينی» شرط بندی کرده بودند. همه چيز چه مرور رويداد ها، و چه نوشته ها، نشان از آن می دهند که در چشم غربی ها، «بختيار» فردی بی اهميت بود، و زمام داری او معنای ديگری جز مرحله انتقالی نداشت. آنان دنبال کسی می گشتند که به وسيله او کليد ها را به «خمينی» و بنيادگرايان بسپارند. چهار سال پيش از آن، هنگامی که بر آن شده بودند که ويتنام جنوبی را به کمونيست ها واگذارند، اين ماموريت اندوه انگيز به ژنرال «مين» سپرده شده بود. «بختيار» هم همان نقش را بازی می کرد.

  • بالاخره، «بختيار» هم در اين خيمه شب بازی سياسی، بزرگترين بخت زندگی خود را می ديد. و اين امکان گرچه شخصيت مهمی نبود، شايد بتواند نقشی پر اهميت بازی کند. اما او که بيشتر در جستجوی مقام بود به هر قيمت، پيشتر ها کوشيده بود با آمريکائی ها در تهران تماس بگيرد، پشتيبانی آنان را بدست آورد و زمان سرنوشت خودرا جلو بياندازد. اين واقعيت را انبوهی از اسناد به دست آمده از سفارت آمريکا در تهران و بچاپ رسيده پس از نوامبر 1979 نشان می دهد.  اسنادی که پاره ای از آنها برای «بختيار» بسيار نگران کننده می بود.

 

«بختيار» فقط در حلقه کوچک پيرامونيان شهبانو اعتبار داشت، و از اين امر «استراتژيک» به سود موقعيت خود استفاده می کرد. در حاليکه شاه باو مشکوک و حتی شايد از او متنفر بود. «پسرخاله» برای اين گروه، که ديگر نفرت خود را از شاه (که همه چيز را مديون او بودند) پنهان نمی کرد، وسيله ای برای دست يابی به قدرت سياسی و انتقام گيری از شاه بود. در پايان، «بختيار» ديگر پنهان هم نمی کرد که شاه را دوست نداشته و رفتن اورا می خواسته است. بنابر اين او فقط ماهيت نقشی را که بازی می کرد، عوض کرد.

 

 

برگرفته از کتاب آخرين روز ها

نوشته دکتر هوشنگ نهاوندی

ترجمه بهروز صور اسرافيل.

برگ های 299 تا 308

 

ح-ک

آپريل 29و 2005

 

 

1-  بيشترين تعداد افرادی که به نوعی وابستگی و يا همراهی با کشور های اروپائی و بخصوص فرانسه و انگلستان داشته اند تحصيلات ابتدائی و زمان شکل گيری شخصيت را در بيروت – لبنان سپری کرده اند. امير عباس هويداو برادرش نيز از همين مسير به نخست وزيری رسيد. کسان ديگری که در اين بخش بعدا نام برده خواهند شد نيز از راه بيروت به فرانسه و به مقام های خيلی بالا در ايران رسيدند.

2-  شخصی که همسر فرانسوی داشت وشهروندی فرانسه و خدمت زير پرچم فرانسه را انجام داده بود چه احساسی به ميهن ما ايران می توانست داشته باشد!

3-  علامت های (!!) از ويراستار و اينجانب می باشد.

4- هنوز هم بعد از 27 سال که از آن تاريخ می گذرد اشخاص سطحی که هيج گونه آگاهی از واقعيت ها و اوضاع اجتماعی، تاريخ و گذشته کشور ندارند و مسائل را از دريچه خودخواهی و خود بزرگ بينی نگاه می کنند در امور ايرانيان دست اندازی و کار شکنی می کنند.  

5-  ابر و باد و مه خورشيد و فلک در کارند تا تو (که ميتوانست غربی ها باشند) نانی بکف آری....!!

6- يک وزير ايرانی بجای اينکه طرح ها و برنامه های کشور را از بيگانگان مخفی دارد آنرا توضيح می دهد. کدام وزير انگليسی برنامه های داخلی خود را به يک ايرانی توضيح ميدهد. جای دارد اشاره کنيم وقتی محمد مصدق به نخست وزيری دعوت شده بود اولي پرسشش از شاه اين بود، آيا سفارت انگليس از اين پيشهناد آگاهی دارد؟؟ اين نشان می دهد جبهه ملی و درراس آن کسانی مثل مصدق و بختيار بدون دستور انگلستان آب میل نمی کردند. هيهات

7- توجه کنيد به ارتباط ها و روابط بجای ضوابط!!

 

 

 

 

 

 



 

© Copyright 2007-2018 Political Articles. All rights reserved